پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

حکایتی از عبید زاکانی




خواب دیدم قیامت شده است
هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟
گفت:می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله
خواستم بپرسم: اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم

۲ نظر:

  1. سلام علیرضا جان.چقدر دلم واسه بچه‌های دنبالهٔ تنگ شده.
    خوب کاری کردی وبلاگت رو معرفی‌ کردی.
    هر چند دنباله با من مشکلی‌ نداشت ولی‌ از اینکه گیگا رفت خیلی‌ دلم شکست.ضمن اینکه ما ۴نفر هستیم و ۱کامپیوتر.هر ۴تایی‌ هم ناراحت شدیم هم ترسیدیم بعدا با بی‌ آبرویی بندازنمون بیرون.
    البته هر ۴تا هم داریم با هم کلنجار میریم که ۱نفر بریم فقط و اون ۳تا از خیر اکانتشون بگذرن.هیچ کدوم تا حالا زورمون به هم نرسیده.تا ببینیم خدا چی‌ می‌خواد.من به دنباله ایرادی نمیگیرم چون اگر جلوگیری نکنن فردا این ننه قمر‌های کودتاچی‌ و جدایی طلب میان و فرهنگ و خبر و همه چی‌ رو به گ.. میکشن.
    ( این گ یعنی‌ گوه)
    ( خنده)
    این هم ۱ شوخی‌ دنباله ای بود.
    حتما لینکت می‌کنم و بهت سر میزنم.
    خیلی‌ با فکر و احساس هست وبلاگت.ادامه بده.
    این هم ۱حکایت از عبید:
    " سربازی را گفتند چرا به جنگ نروی؟ گفت بخدا سوگند که من يک تن از دشمنان را نشناسم وايشان نيز مرا نشناسند. پس دشمنی ميان ما چون صورت بندد؟"

    پاسخحذف
  2. چه حکاینت جالبی بود.واقعا" درست گفته.

    پاسخحذف