پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

حکایتی از شاملو


چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت
خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند
در حال مستاصل شد
از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي.
نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم
قدري پايين تر آمد.
وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
آنهارا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم
وقتي كمي پايين تر آمد گفت:بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
ما از هول خودمان يك غلطي كرديم
غلط زيادي كه جريمه ندارد


كتاب كوچه "احمد شاملو"

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

حکایت


دو برادر یکی در سپاه خدمت کردی و دیگری بزور بازو نان خوردی. باری پاسدار گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی. گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند: نان ِ خود خوردن و نشستن به که با باتوم کمر مردمان شکستن.بدست آهن تفته کردن خمیر . . . به از دست بر سینه پیش امیر
مسافر کشی روز و شب تا سحر . . . به از نوکری پیش ِ بیدادگر
یکی همه عمر در کسوت «ایثارگران ِ انقلاب»، مستبدان را چماقداری کردی تا زن و فرزند را عیش و معاشی درخور فراهم کند. چون فرزندش برومند شد در طلب حقوق شهروندی به خیابان رفتی و از هم مسلکان ِ پدر چماق خوردی تا از مننژیت بمردی.
یکی بهر ِ نان و نوا در سپاه . . . همه فکر ِ سرکوب و آفند بود
دموکراسی و عدل می خواستی . . . اگر فکر فردای فرزند بود

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

فیل*تر*شکن قوی

این فیل*تر*شکن آیپی شما رو حفظ میکنه و از شناسایی شما توو اینترنت جلوگیری می کنه نیاز به نصب نداره و سرعت باز شدن
صفحات رو هم پایین نمیاره

این پست همزمان با آمدن نسخه ی به روز این برنامه به روز میشود

حکایتی از عبید زاکانی




خواب دیدم قیامت شده است
هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟
گفت:می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله
خواستم بپرسم: اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم

چند قورباغه



چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها
به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه ی قورباغه ها در کنار
گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است به
دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست . شما به
زودی خواهید مرد ...دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان
کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائما
به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید ، چون نمی توانید از
گودال خارج شوید ، به زودی خواهید مرد ...بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها
شد و دست از تلاش برداشت او بی درنگ به ته گودال پرتاب
شد و مرد ...اما قورباغه ی دیگر با حدکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال
تلاش می کرد . بقیه ی قورباغه ها فریاد می زدند که دست از
تلاش بردار ،‌ اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره
از گودال خارج شد...
وقتی از گودال بیرون آمد ،‌ بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند:مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟؟؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست ، در واقع او در تمام مدت فکر
می کرده که دیگران او را تشویق می کنند...
***شاد و مثبت نگر باشید***
***شاد و مثبت نگر باشید***
***شاد و مثبت نگر باشید***

مذهب


در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟
ماكس جواب مي دهد: چرا از كشيش نمي پرسي؟
جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد:جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشمكشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.
جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند.
ماكس مي گويد: تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم
ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم ؟
كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.