پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

من , تو , او

من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم, تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي, او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا

,من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم
تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود, او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت

معلم گفته بود انشا بنويسيد, موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد, تو نوشته بودي علم بهتر است شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي, او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بودخودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبيه کرد, بقيه بچه ها به او خنديدند, آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد, هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد, خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته, شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم گاهي به هم گره مي خورند, گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت